d
ثقلین |
![]() هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد . گردان ما زمینگیر شده بود و بچه ها هم حال و هوای خوبی نداشتن . تا حالا اینطور وضعی سابقه نداشت . نمی دونم چرا بچه ها مثل قبل حرف شنوی نداشتن . جور خاصی شده بودن ، نه می شد گفت ترسیدن و نه اینکه ضعف دارن . خلاصه وضعیت طوری بود که هر چی تلاش کردم راضی به رفتن نشدن . مشکل هم اینجا بود که اگه ما وارد عمل نمی شدیم به احتمال زیاد محورهای دیگه شکست می خوردن و کلی از نیروها رو از دست می دادیم . توی این اوضاع که حسابی درمونده شده بودم سرم رو به طرف آسمون بلند کردم و از خدا خواستم کمک مون کنه . کمی از بچه ها فاصله گرفتم و از ته دل نام حضرت زهرا (س) رو صدا زدم . گفتم خانم ، خودتون کمک کنین ، شما که بهتر از هر کسی وضع ما رو می دونین . چند لحظه ای که گذشت دوباره به جمع بچه ها برگشتم . یقین داشتم عنایت حضرت شامل حالمون میشه که فکری بهم الهام شد . جلو رفتم و قاطعانه گفتم دیگه به شما احتیاجی ندارم ! فقط یه آرپیجی زن می خوام که باهام بیاد . زل زده بودم به بچه ها و منتظر که یکی بلند شه . یه دفعه یکی از بچه های آرپیجی زن بلند شد و گفت من میام . پشت سرش یکی دیگه هم بلند شد و تا به خودم اومدم دیدم همه گردان آماده رفتن شدن . خلاصه عنایت حضرت زهرا (س) بازم به دادمون رسید و تونستیم به فضل خدا توی اون عملیات پیروزی خیره کننده ای داشته باشیم .
خاطره ای از شهید برونسی به نقل از حجت الاسلام محمد رضا رضایی از کتاب : خاک های نرم کوشک [ سه شنبه 92/2/24 ] [ 7:13 عصر ] [ رهسپاریم باولایت تاشهادت ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |